« جالبداستان زیباواموزنده »

تا خون سرت رو، چشِ اسبت اومد
مسیرش رو گم کرد، به قلب سپاه زد
یه لشکر حرومی، پر از بغض و کینه
یه کوچه وا کردن، شبیه مدینه

یه عده با نیزه، یه لشکر با خنجر
یکی سمت پهلو،یکی سوی حنجر
علی بود و بغضِ، یه لشکر به حیدر
می گفت یاعلی میزدن چندبرابر

گرد و غبار وقتی نشست، بالا سرش رسیدم
سرم به هر سمتی می گشت، فقط علی می‌دیدم

می‌شینم رو زانو، دیگه جون ندارم
علی اکبرامو، پیش هم میذارم
چه‌جوری من از این، تنت سر درآرم
کجاتو ببوسم؟ کجاتو بیارم؟

رو دست جوونا، میری سمت خیمه
میام دنبالت با، کمک‌های عمه
به یاد شب دفن مادر میفتم
من اون شب دسِ زینبم رو گرفتم

کاش تو رو هم مخفیونه، تو دل شب می‌بردن
تا اقلا این جماعت، به گریه‌هام نخندن


موضوعات: بدون موضوع
   چهارشنبه 5 مهر 1396


فرم در حال بارگذاری ...

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو