« حرف حساب | 💕یکی از مهترین پیامهای فراموش شده عاشورا » |
وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید
جز هقهق از این مردِ غمگین بر نیاید
خیلی برای آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید
در را خودم بر روی دشمن باز کردم
گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید
سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا
خانومِ خانه پشت در دیگر نیاید
درس امشب ما اینه؛ یه وقت نکنه امامون تنها بمونه. این آقا وقتی برای نماز میایستاد، پشت سر این آقا خیلی شلوغ بود. تا سلام نماز رو داد یه نگاه به پشت سرش کرد دید هیچکس نمونده. همه رفتن، مسلم با دوتا بچههاش موند.
شروع کرد تو کوچه پس کوچههای شهر کوفه غریبونه از این کوچه به اون کوچه قدم زدن، کسی در رو به روش باز نمیکنه.
تو این کوچه پس کوچهها که قدم میزنه، اصلا فکرش جای دیگهست. همیطور فقط دست به دستش میزنه میگه عجب کاری کردم نامه نوشتم بیای؛ کاش دستم میشکست برات نامه نمینوشتم حسین جان…
اومد کنار یه دیواری غریبونه نشست. همینطور که نشسته بود دید یه پیرزنی درِ خونه رو باز کرد: کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
گفت ای پیرزن من مسلمم، سفیر حسینم. تا این حرف رو زد پیرزنه گفت سفیر حسین تو هستی؟ من محب حسینم. میشه امشب بیای منزل ما؟ اومد منزل این پیرزن که اسمش طوعه بود. اتاقی به مسلم داد.
دائم غذا برای مسلم میآورد اما میدید لب به غذا نمیزنه. هی آب میآورد، هی غذا میآورد؛ آقا چرا نمیخورید؟ میدید سرش رو گرفته هی میگه حسین باشه بیا ولی زینب رو نیار. آب آورد گذاشت گفت آقا چرا نمیخورید؟ دید سرش رو گرفته؛ آقا علی اصغرت رو نیار. رفت و دوباره برگشت دید هنوز داره حرف میزنه: آقا اگه میخوای بیای اقلاً سه سالهت رو نیار.
حسین…
صبح شد، دورِ خونه رو محاصره کردن. هی دارن بد و بیراه میگن؛ طوعه اومد پیش مسلم گفت من الان میرم ردشون میکنم. تا این حرف رو زد، مسلم گفت نه خانم شما نمیخواد بری پشت در، خودم میرم.
-چرا آخه؟
-آخه اینا بددهنان، اینا بی حیان. ما یه خاطرهی بدی از مدینه داریم….
(میبینی روضه مارو کجا برد؟!)
بزرگان میفرمایند اون نانجیب اینطور تو نامه به معاویه ملعون نوشت: میگه من هرچی توان داشتم جمع کردم، تا دیدم صدای نفسهای فاطمه داره میاد، چنان با لگد به در زدم…
یازهرا…
فرم در حال بارگذاری ...