اونقدَر هی، زبون دور لبهات نچرخون
اصغر من، با گریه دلم رو نسوزون
مادر الان بابات میره آب‌و بیاره
تا بیایید، دعا می‌کنم من براتون

واسه‌ت آب‌و میگیره بابات
دیگه خوب میشه زخم لب‌هات
بازم باز میشه پلک چشمات

میسپارمت من به خدا
مادر برو زودی بیا
منتظرت میمونم اینجا

سمت خیمه، بابات برمیگرده علی جون
واسه‌ی چی، پریشونه و مات و حیرون ؟
روی دستش، خوابیدی عبا روت کشیده
پس چرا هی میاد و میره سمت میدون؟

دشمن داره به چی میخنده؟
چرا بابا ناله‌ش بلنده؟
این قبرو برای کی کنده؟

بگو چطور شد اصغرم
دلشوره‌ی بدی دارم
سیراب شدی یا نه پسرم؟

پشت خیمه، به دنبال بچه‌ش میگرده
مادری که، تو قلبش پر از داغ و درده
هی تو گوشش، صدا گریه‌ی بچه میاد
باز دساشو، شبیه یه گهواره کرده

مادرجون پاشو آب آوردم
بی‌تو قطره‌ای هم نخوردم
یه چیزی بگو آخه مُردم

حالا که اصغرم خوابه
تو دست من ظرف آبه
میریزم آب‌و تو خرابه


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 1 مهر 1396نظر دهید »

💕وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.
وقتی مشکل پیش بیاد، حتما حکمتی داره.

وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
وقتی بیمار میشی، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.

وقتی دیگران بهت بدی می کنند، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد، حتماً داری امتحان پس میدی.

وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده.
وقتی سختی پشت سختی میاد، حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.

وقتی دلت تنگ میشه، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی…


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 1 مهر 1396نظر دهید »

وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید
جز هق‌هق از این مردِ غمگین بر نیاید

خیلی برای آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

در را خودم بر روی دشمن باز کردم
گفتم به طوعه تا که پشت در نیاید

سوگند خوردم در مدینه بعدِ زهرا
خانومِ خانه پشت در دیگر نیاید

درس امشب ما اینه؛ یه وقت نکنه امامون تنها بمونه. این آقا وقتی برای نماز می‌ایستاد، پشت سر این آقا خیلی شلوغ بود. تا سلام نماز رو داد یه نگاه به پشت سرش کرد دید هیچ‌کس نمونده. همه رفتن، مسلم با دوتا بچه‌هاش موند.
شروع کرد تو کوچه پس کوچه‌های شهر کوفه غریبونه از این کوچه به اون کوچه قدم زدن، کسی در رو به روش باز نمیکنه.
تو این کوچه پس کوچه‌ها که قدم میزنه، اصلا فکرش جای دیگه‌ست. همیطور فقط دست به دستش میزنه میگه عجب کاری کردم نامه نوشتم بیای؛ کاش دستم می‌شکست برات نامه نمی‌نوشتم حسین جان…

اومد کنار یه دیواری غریبونه نشست. همینطور که نشسته بود دید یه پیرزنی درِ خونه رو باز کرد: کی هستی؟ اینجا چی‌کار میکنی؟
گفت ای پیرزن من مسلمم، سفیر حسینم. تا این حرف رو زد پیرزنه گفت سفیر حسین تو هستی؟ من محب حسینم. میشه امشب بیای منزل ما؟ اومد منزل این پیرزن که اسمش طوعه بود. اتاقی به مسلم داد.
دائم غذا برای مسلم می‌آورد اما می‌دید لب به غذا نمیزنه. هی آب می‌‌آورد، هی غذا می‌آورد؛ آقا چرا نمی‌خورید؟ میدید سرش رو گرفته هی میگه حسین باشه بیا ولی زینب رو نیار. آب آورد گذاشت گفت آقا چرا نمیخورید؟ دید سرش رو گرفته؛ آقا علی اصغرت رو نیار. رفت و دوباره برگشت دید هنوز داره حرف میزنه: آقا اگه میخوای بیای اقلاً سه ساله‌ت رو نیار.
حسین…

صبح شد، دورِ خونه رو محاصره کردن. هی دارن بد و بیراه میگن؛ طوعه اومد پیش مسلم گفت من الان میرم ردشون میکنم. تا این حرف رو زد، مسلم گفت نه خانم شما نمیخواد بری پشت در، خودم میرم.
-چرا آخه؟
-آخه اینا بددهن‌ان، اینا بی حیان. ما یه خاطره‌ی بدی از مدینه داریم….

(میبینی روضه مارو کجا برد؟!)
بزرگان می‌فرمایند اون نانجیب اینطور تو نامه به معاویه ملعون نوشت: میگه من هرچی توان داشتم جمع کردم، تا دیدم صدای نفس‌های فاطمه داره میاد، چنان با لگد به در زدم…
یازهرا…


موضوعات: بدون موضوع
   شنبه 1 مهر 1396نظر دهید »

شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود…. 
او به جهانیان فهماند که حتی 

کشته شدن در کربلا هم 

از بین برنده حق الناس نیست.. 
در عجبم از کسانی که 

هزاران گناه میکنند و معتقدند 

یک قطره اشک بر حسین 

ضامن بهشت آنهاست…


موضوعات: بدون موضوع
   جمعه 31 شهریور 1396نظر دهید »

نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید: چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی. اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت. مثل آن ها فکر کرد، مثل آن ها راه رفت، مثل آن ها زندگی کرد.
در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، می خواهم در زندگی خود نقش خوش بخت ها را بازی کنم.


موضوعات: بدون موضوع
   یکشنبه 26 شهریور 13962 نظر »

1 2 ...3 ... 5 ...7 8

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        
جستجو